گزارشی درباره ابهر در سال 1350
در اردیبهشت ماه سال 1350، مجله ی آن روزهای اطلاعات هفتگی گزارشی درباره ابهر به چاپ رساند.این گزارش که در بردارنده ی نکته های ظریف اجتماعی آن روزگاران ابهر می باشد برای آگاهی بیش تر علاقمندان این سرزمین کهن در این مجموعه نقل می گردد.
در کنار ابهر رود نه تنها می توان از سر عقل و حکمت گذر عمر را تماشا کرد، بلکه می توان از هوای لطیف و آرامش این شهر به آرامی های خاص شرق نیز رسید. ابهر را اگر بر سر آن باشیم که برایش القاب جستجو کنیم، می توان شهر سرسبز، شهر آرامی، شهر خانه های سفید و روشن و شهر دفینه ها نامید، ولی من ترجیح می دهم که ابهر را شهر رستگاران و سبکباران بنامیم. اگر سند و دلیل از من بخواهید، کارم آسان نخواهد بود، اما اگر اهل تاریخ و جستجو و متون باشید، خواهید دید که خاک ابهر، سینه ی گشوده اش را آرامگاه صافی ترین دراویش وارستگان کرده است. البته اینک از مزار و مقبره های دراویش آثار بسیاری نخواهید یافت، اما هر چه هست، هنوز از پیر احمد زهرنوش، شاهزاده کبیر و پیر سکینه خاتون، نشانی ها در شهر هست. ابهر بی گمان هنوز می تواند آن روزگاران برجستگی ها را به خاطر آورد.
وقتی که سلطانیه پایتخت خدابنده الجایتو بود و آن چنان کبکبه و دبدبه داشت، ابهر نیز به جای خود یک شهر بزرگ بود. اگر امروز به آن شهر که در 40 کیلومتری سلطانیه واقع است بروید و در کوچه خیابان هایش قدم بزنید، برای شما شرح خواهند داد که:«اینجا نقاره خانه ی شهر بود... و اینجا زره کوبان بود، بازار زرگرها و ابریشم فروش ها این طرف بود و دروازه ی شهر می دانید کجا بود... خدای من، در سه فرسنگی شهر... هنوز پایه هایش برپاست...».
و شما می توانید در خیال شهر را بار دیگر در ذهن خود دوباره بسازید. شهری بزرگ و آباد و پر از باغهای سر سبز، اصلاً شهر نبود، یک باغ شهر بود. امروز نیز سی هزار مردم ابهر، گویا در باغ بزرگی زندگی می کنند. این روزها اگر فرصتی دست داد، به سه ساعت خودتان را به ابهر برسانید تا ببینید که آن وارستگان نام آور ابهری، در چه بهشتی به جذبه و شوق می آمدند و چگونه در کوچه باغ های شهر از خود بی خود می شدند و هوا برِشان می داشت. مردم ابهر درباره ی شاهزاده کبیر داستان های گوناگونی ساز می کنند. اکثر مردم این شاهزاده ی صوفی را یک عاشق پاک باز می دانند. به دختری دل داده بود و کار عشقشان چنان بود که در کوچه و بازار بر سر زبانها افتاد. شاهزاده، نترس و مردانه بود. به جان می زد که به عشق برسد و اینگونه بود که حتی شب ها در کوچه ها با دختر دلخواه راز و نیاز می کرد. دشمنان چنین مردانی همیشه اندک نیستند، آن گستاخی های عاشقانه، دل حسودان را به در آورد. پس کنکاش کردند و توطئه ها ساز نمودند تا چند کس را به خشم آوردند. یک شب یکی از لوطیان از پشت به شاهزاده حمله کردو او را کشت. پدر شاهزاده ی عاشق بعدها این مزار را برایش ساخت... مزار یادبود عشق خونین است.
مزار را مردم ابهر زیارت می کنند گمان نمی کنید که مردم ابهر، به عشق پاک و خالص عشق می ورزند و قدر و قیمت پاکی ها را می دانند باید این طور باشد وگرنه چگونه مردی چون پیراحمد زهرنوش از این شهربرمی خاست که زهر را چون شربت شیرین می نوشید. روئین تن بود. اما برای آن که زهر، کاری نشود،
پیش از نوشیدن، سماع مردانه ای به راه می انداخت و ابهر را فریاد عشق و شور پر می کرد. وقتی شور بالا می گرفت دیگر نه شمشیر و نه زهر در او کاری نبود. نه، درباره ی ابهر حتماً باید بیشتر از اینها فکر کرد و حرف زد. این شهر کوچک و آرام که خودش را از جاده ی اصلی تهران تبریز کنار کشیده بود در دامنه ی کم شیب کوه و در دامنه باغساران آرمیده است. حکمت ها دارد. حکمت مردمی آرامی خواه و شاعرمنش ابهر را حتی«آمده ژوبر» فرستاده ی ناپلئون به دربار فتحعلی شاه هم دریافته است که درباره ی ابهر چنین نوشته است: «... در جهان جایی خنک تر و شادی بخش تر از باغ های ابهر وجود ندارد. ابهر از مجموعه خانه های راحت و پاکیزه تشکیل شده است. تنها کار مردم این آبادی این است که مشتاق و عاشقانه به بستان ها و باغ هایشان توجه می کنند. آن ها از کشاورزی گویی جز شیرینی و ملایمت توقع دیگری ندارند. آنها هرگز ناگزیز نشده اند که از زمین بی حاصل روزی خود را به زحمت بیرون بکشند! من در روز اول ورودم نزد کلانتر جای گرفتم. او کوشید خوب از من پذیرایی کند، در حالی که من می خواستم کمی خستگی در کنم، حاکم آن جا که مقرش در خرم دره، دره ی کوچک قشنگی در یک فرسخی ابهر بود.
سوارانش را پیش فرستاد تا مرا نزد او ببرند. وقتی به کاخ رسیدم حاکم را دیدم زیر چفته ای که شاخه های مو آن را پوشانده بود نشسته، و میزی پر از خوراک در کنارش است. ولی حاکم با ورود من از جایش حرکت نکرد. سرش رو به پایین و دست راستش روی چشمهایش بود و حالت مردی را داشت که در اندیشه ی ژرفی فرو رفته است. من از این گونه پذیرایی به شگفت آمدم. غلامی که آنجا بود به نزدیکم آمد و گفت: خان حاکم نمی تواند شما را ببیند چون کور است. بعد فهمیدم که آغامحمدخان قاجار، چشمان این حاکم را با میله ای زرین، میل کشیده و کور کرده. زیرا بر او خشم آورده بود. این شکنجه در ایران بسیار رواج دارد.
باری خان حاکم، با وجود نابینایی با احترام فراوان و مهربانی سرشار مرا پذیرفت. احترامی که مردم در حق این حاکم روا می داشتند، برای او تسلی بخش بود. فتحعلی شاه نیز با او که به ظلم و بیداد کور شده بود،بسیار مهربان بود. مردم ابهر او را چون پدر دوست داشتند و روابط مردم با او، روابطی بسیار عاطفی و انسانی و مهربانانه بود. کمتر حاکمی در ایران باید، چون حاکم ابهر در قلب مردم جای داشته باشد...»
خوب؟... از این گزارش چه می فهمید؟... این فرانسوی چه آسان حاکم ابهر را شناخت. وانگهی چطور است که فقط در ابهر چنین حاکمی باید حکمروائی می کرد؟... حاکم وارسته؟... آری، در ابهررود حتماً همان افسانه ی جادویی هست که بودای فرزانه حال ،در حال و روز رود مقدس گنگ دید. شاید و یا در باغساران ابهر. راستی چرا در باغساران ابهر نباشد؟... می دانید، ابهر پر از باغ های انگور است. همه جا تاکستان است و هر سال در پاییز انگور ابهر را برمی دارند. از کجا که مردم ابهر از سالیان پیش درخت«رز» را خوب نمی شناخته اند؟ و در آن هوا و باغستانها، وقتی«دختر رز» نیز دست اندر شود، آیا گمان ندارید کهشیرین ترین احوال بیدلی روی خواهد داد؟ امرود ابهر در دنیا نیست. این را قزوینی در تاریخ خود گفته است«ابن حوقل» که در قرن چهارم هجری قمری می زیست می گوید:«ابهر کرد نشین است و آب و درخت فراوان و گندم بسیار دارد و قلعه ای مستحکم که بر صفه ای بنا شده است، آن را حفاظت می کند». قزوینی باز می گوید:«آسیاب های ابهر و همچنین امرودهای بسیار شیرین آن جا که معروف به عباسی و به شکل نارنج است و نظیر آن جای دیگر نیست، شهرت دارد». به قول یاقوت حموی، ایرانیان ابهر را«اوهر» می گفتند. با این وصف، ابهر معرب اوهر است. حمداله مستوفی می گوید: بر قلعه ی قدیم ابهر، بهاءالدین حیدر از نسل اتابک نوشتکین شیرگیر سلجوقی قلعه ای بساخت که به حیدریه موسوم است. دو باروی آن شهر، پنج هزار و پانصد گام است. هوایش سرد است و آبش از رودخانه ای که به نام شهر موسوم است تأمین می شود...»
شاهزاده سولتیکف که صد و چهل و هفت سال پیش از ابهر می گذشت، در خرم دره که در کنار ابهر است از حیا و شرم ذاتی زنان آن سامان به سختی دچار شور شد. او می نویسد:«اگر اشتباه نکنم، نام نخستین دهکده ای که بعد از زنجان در آنجا توقف کردیم خرم دره بود. دو زن به جلوی ما آمدند، انگور و انار داشتند. من خواستم چادر آنها را باز کنم و چون دیدم با تواضع و قبول به این تمایل من تسلیم شدند، واقعاً متأثر شدم. چند سکه در ارخالیق آن ها انداختم. چشم های خود را به زیر افکندند و با لطف خندیدند، و بدین وسیله، رضایت خود را به من نشان دادند. دیدم که از ادب من بسیار خرسند شدند. چه زیبایی ای در این حیای ساده ی زنان شرق دیده می شود!»
شاهزاده ی روسی که نه ترکی تاتار می دانست و نه فارسی، البته جنبه ی دیگر این حرکت لطف آمیز زنان را درنیافت. آن ها اگر اجازه دادند تا چادرشان گشوده شود، به خاطر این سنت قدیمی است که در ابهر و اطراف خاطر میهمان را بسیار نگه می دارند و هرگز نمی خواهند غریب بی پناهی را در خانه و سرزمین خود دل آزرده کنند. زنان ابهر، در طول تاریخ پر نشیب و فراز ایران یادبودی دیگر نیز از خود به جای گذاشته اند. وقتی امیر تیمور به ابهر حمله کرد، مردان جنگی حصار گرفتند و در داخل قلعه ی بزرگ به مقاومت پرداختند. امیر تیمور روزهای دراز شهر را در محاصره داشت و بسیار کشته داد. اما لشگریان امیر تیمور به تقریب ده برابر بیشتر از مردان جنگی داخل شهر بودند و با منجنیق و باروت دیوار را خراب کردند و شهر را فرو گرفتند. امیر تیمور چنان عادت داشت که هر شهری را که با زور گشود و در گشودن آن تلفات می داد، زنان شهر گشوده را میان سربازان تقسیم می کرد. ولی در ابهر هیچ زن جوانی به سربازان امیر تیمور نرسید، زیرا این پاکیزگان و زیبایان وقتی دیدند دیوار شهر فرو شکست، همگی در داخل قلعه با کارد و سم و شمشیر به زندگی خود پایان دادند. سربازان امیرتیمور، با جسد زنان جوان و زیبای ابهر رو به رو شدند و نقل است که امیر تیمور چون چنین دید، لحظاتی فرو ماند و آنگاه گفت:«کاش زنی از ابهر همسرم می بود. چنین پاکان و نجیبانی، در دنیا نظیر ندارند.» وقتی شهری چنین زنانی داشته باشد، چه حیرتی که«پیر سکینه خاتون» هم داشته باشد. مزار این زن عجیب زیارتگاه مرد و زن ابهری است. درباره ی او، ماجرای جالبی نقل می کنند. این زن، پیر و درویش و صوفی بود. در خانقاهش پیران
زنجان و علمای تصوف حضور به هم می رساندند و او در پشت پرده از مناقب خودباختگان تصوف داد سخن می داد. وارستگی این زن دل های بسیاری را به جوش و خروش می آورد و«اخی زنجانی» درباره ی او گفته بود:«پیر سکینه، حلاج زنان است.» البته، پیر سکینه سرنوشت حلاج را پیدا نکرد، اما بی نیازی و بزرگی روح او، پادشاهان و امرا و سرداران بسیاری را به پابوسش تا به ابهر کشانید. می گویند، سلطان سنجر که در جنگ ارمنستان شکست خورده بود، در عقب نشینی شتاب زده اش بر حسب اتفاق برای آن که به دست دشمنان نیفتد، به خانه ی پیر سکینه پناه آورد. زن وارسته او را پناه داد و چون دید این شکست به سختی دل پادشاه را شکسته و او را نومید کرده است گفت: فرزندم، مردانه باش و امید از دست مده. دنیا پایان نیافته است و تو اگر بخواهی، دوباره پیروز خواهی شد.»
سلطان سنجر در آن روزگاه سیاه و هزیمت، این حرف پیر را فقط به عنوان یک دلداری می شنود، اما دم گرم پیر چیز دیگری بود. سکینه خاتون دل شده و صوفی، شاه سنجر را در بی خودی های درون فرو برد و بر او از ایثار و توکل ماجراها خواند و دعانامه بر او زمزمه کرد. به سه روز، شاه هزیمت یافته، پهلوانی بی هراس شده بود که در برابر شیر نیز می توانست بایستد. برخاست و شمشیر برکشید و یا حق گویان و یاهوکشان لشگر گرد آورد. در آن جمله، ماجراهایی از دلاوری و هجوم از سلطان سنجر پدیدار گشت که تاریخ نویسان مبهوت مانده اند. این همه از دم گرم پیر سکینه خاتون بوده است. زنی که به این درجه از بی دلیل های درویشی رسیده باشد، فقط در ابهر بوده است. ابهر، حیرت انگیز است. قلعه تپه ی ابهر هنوز ایثار می کند و می بخشاید. باقی مانده ای از باغ شهر بزرگ و ثروتمند قدیم ابهر، در این تپه در دل خاک است. می گویند کاخ شاهی داراب شاه در این نقطه بوده است. در ابهر به آسانی برایتان می گویند که بسیاری از خانوارها از حفر تپه و به دست آوردن خم های خسروی ثروتمند شده اند تقریباً همه شان متفق القولند که خاندان مقدم از دیرباز، از قلعه تپه ثروت افسانه ای به دست آورده اند. در سال ها پیش مردی
قدرتمند، با سواران خود مدت چند روز قلعه تپه را قرق کرد و به حفاری پرداخت. پس از چند روز مردم دیدند که او، چهل بار شتر از مسکوکات و زرینه و گنجینه به راه انداخت و از آن پس فرزندان او نیز صاحب ثروتی پایان ناپذیر بودند و درگاه و زندگی باشکوه داشتند. قلعه تپه می بخشد و گویا پایان ناپذیر است. معلوم نیست چرا، باستان شناسی برای حفظ بقایای این تپه اقدام نمی کند، زیرا این طور که مردم می گویند، هنوز نیز به تپه می زنند و چیزها به دست می آورند. ابهر با چنین دفینه ای که یادگار ارج و آبادی است، اینک آرام و کوچک در کنار افتاده است. گندم و سیب زمینی و انگور و لوبیا شهر را می گرداند.
شهر از برکت زمین حاصل خیزش زنده است. ابهر یکی از مراکز مهم تربیت درختان تبریزی است. همه جا درختان تبریزی با قد خدنگ و کیپ هم ایستاده اند. یک قلمه را که در خاک ابهر فرو کنید، به زودی یک درخت تناور می شود. بهترین منبع برای تهیه چوب های راست و الوار همین خاک ابهر است. اما هنوز هیچ سرمایه گذار بزرگی در این شهر برای به وجود آوردن باغ های بسیار وسیع تبریزی به عمل نیامده است. آیا نمی توان یک کارخانه ی چوب بری در این شهر به راه انداخت و کشت و کار تبریزی را رونق داد؟... آیا خود مردم ابهر نمی توانند یک شرکت سهامی مجهز، برای کاشتن تبریزی در سطح وسیع، به وجود آورند؟... به هر حال، ثروتی در کنار یک جاده ی اصلی، با سه ساعت فاصله با تهران خوابیده است که حکم گنجی درخشان دارد!
ابهر، علاوه بر این چون سلطانیه و زنجان می تواند شهر ییلاقی تهران باشد. من وقتی این سرزمین زیبا و باغ شهرها را به این نزدیکی می بینم، ثروتمندان رفاه دوست تهرانی تعجب می کنم که چرا فقط ویلاهای کنار دریا را جایی برای آسایش می دانند. در ابهر، در کنار ابهررود و در آرامش شهر کوچک، می توان روزهای خوشی را در تابستان و پاییز گذراند و می توان از کره و پنیر و عسل مطبوع آن لذت برد.
همچنان که می توان از انگورهای ناب نیز سرمست شد. ابهر که پیر سکینه خاتون دارد، جذاب است. شهر سی هزار نفری دارای چهار دبیرستان و چهارده دبستان است. در سال های اخیر، توجه به سوادآموزی تحصیل در شهر بسیار شده است. مردم ابهر که ترکی تتاری لهجه ی بومی شان است، ساده و مهمان دوست و صادق هستند. این ها می توانند کشاورزان پر کاری باشند و اگر امکان به آن ها داده شود، می توانند بسیار بیش از این گندم و جو و سیب زمینی و انگور فراهم آورند. مرد کار و زمین خوب و زنان مهربان در شهر موج می زند. ابهر همه چیز را برای به دست آوردن آبادی های درخشان دارد. اندکی توجه می تواند قیافه ی شهرک را به سه سال به کلی عوض کند. خداحافظ ابهر،
به امید روزهای بسیار خوب برای تو...